معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .
منبع: http://www.hamed48.blogfa.com
صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.
تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!
ادامه مطلب ...داستان زندگی زن ایرانی که از 9سالگی معتاد بود! + عکس |
همشهری سرنخ در شماره 71 خود به سراغ زنی رفته که موفق شده بعد از اثرات تلخ و تکاندهنده اعتیاد بر زندگیاش، پاک شود و به دنبال آن پدر 86 ساله خود و 14 نفر از اعضای خانوادهاش را از چنگال اعتیاد رهایی بخشد.
بخشهایی از این گزارش تکاندهنده در ادامه میآید: در یکی از محلههای پرت ملارد کرج به دنبال کمپی میگردیم که بهتازگی افتتاح شده. این کمپ چند ماه است توسط زنی که خودش سالها معتاد بوده راه اندازی شده تا به معتادان داوطلبی که تصمیم گرفتهاند سلامتی شان را به دست بیاورند کمک کند. گودالهای بزرگ و تلهای خاکی که بچهها کنار آنها مشغول بازی کردن هستند مناظری است که تا قبل از رسیدن به کانون آرامش میبینیم.
منیژه در حال صحبت با خانواده یکی از رهجوهاست. کارش که تمام میشود به سراغش میرویم و گفتوگویمان را از ماجرای معتاد شدنش شروع میکنیم؛ « از نه سالگی شروع به مصرف مواد کردم. دو ازدواج ناموفق داشتم. درهمان نه سالگی شوهرم دادند. من اصلا آن زمان نمیدانستم ازدواج چیست !پسرعمه ام هم 17 ساله بود که با هم زیر یک سقف رفتیم. بعدها فهمیدم که او اعتیاد داشت. زندگی کودکانه ما دو سال بیشتر دوام نیاورد. یک سال بعد مجددا شوهرم دادند اماازدواج دومم کمتر از یک ماه دوام آورد. تازه 13 سالم شده بود که از شوهر دوم هم جدا شدم».
یک زندگی کودکانه
منیژه تا13 سالگی دوبار ازدواج کرده بود. زمانی که همسن و سالهای او پشت میز و نیمکتهای دبستان آموزش میدیدند، منیژه در حالی که هنوز کودکی نکرده بود مجبور بود نقش همسر را بازی کند؛«من سن و سالی نداشتم که برای بار دوم ازدواج کردم؛ برای همین هر روز خانه و زندگی را ول میکردم وبرای خاک بازی با دوستانم به کوچه میرفتم.بعدش هم از ترس ...
روزنامه خراسان نوشت: دخترک لاغراندام که چشمان معصومش در باتلاق کبود بدبختی گرفتار شده بود در دایره اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد افزود: ۱۰ روز قبل پدرم مرا همراه خود به خانه یکی از دوستانش که از او مواد مخدر میخرید برد و گفت: دخترم این جا منتظر باش و با بچههای عمو بازی کن، زود برمیگردم. من که قول داده بودم دختر خوبی باشم صورتش را بوسیدم و گفتم فقط زودتر بیا تا به خانه برگردیم.
ناگهان متوجه شدم در خانه باز مانده است. من خیلی سریع بیرون آمدم و پا به فرار گذاشتم. هوا خیلی تاریک بود و میترسیدم جایی بروم. برای همین هم جلوی یک مغازهشیرینی فروشی نشستم و از ترس و وحشت گریه میکردم که ماشین ...
دانلود آهنگ Aroos - Amin Habibi ( عروس-امین حبیبی)
دختر جوانی روی نیمکت پارک نشسته داشت با حالتی اندوهبار گریه میکرد.
شخصی شیک پوش که به طور اتفاقی از اونجا رد میشد دلش به حال دختر سوخت و با حالتی دلسوزانه به طرف دختره رفت و به او گفت: دختری به این خوشگلی، با این لباس شیک، تو این روز قشنگ که گریه نمیکنه! گریه نکن عزیزم بگو مشکلت چیه شاید بتونم حلش کنم هیچ گرهای نیست که وا نشه.
ولی انگار نه انگار دختره باز هم به گریهکردن ادامه میده. طرف که میخواست به هر ترتیبی که شده دختره را اروم کنه. جلو میره و پهلوش روی نیمکت میشینه و دستش را رو شونه دختره میزاره و میگه: بهم نمیگی چرا داری گریه میکنی؟
دختره با گریه بهش گفت: آخه نیمکتها را تازه رنگ کردهاند!
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی.
اگر از کسی خوشمون بیات و دوستش داشته باشیم چطوری بهش بفهمونیم؟؟؟؟
لطفا نظراتتون بگین.هرکس بهترین نظر داد وبلاگش معرفی میکنم...
یه آهنگ براتون میذارم خیلی غمناک هست.من که خیلی ازش خوشم میات... فقط قبلش دستمال آماده بکنید. آخه گریه داره...
دانلود آهنگ Aroos - Amin Habibi
دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی دارد از ویرانه ام
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام
دست از دامان شب برداشتم
تابیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
برتن دیوار ها طرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تابدین منزل نهادم پای را
ازدرای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک براین سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز ازخلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری
(هشت کتاب)
مشتکرین عزیز این سایت از سایت های بسیار معتبر و دقیق هست که به راحتی می توان از ان به کسب درامد پرداخت .
برای استفاده از این سایت کافی است روی لینک زیر کلیک کنید .
http://www.paysel.net/AFF.php?parent=14610
یه روز لیلی و مجنون با هم قرار می زارن. لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست
داری منو ببینی؟ اگر نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ منم میام تا ببینمت مجنون که
شیفته ی دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست ولی مدتی
که گذشت خوابش برد. نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به
همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت توی جیبهای مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت ای دل غافل یار آمد و ما در
خواب بودیم و افسرده و پریشون برگشت به شهر. در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید چرا
اینقدر ناراحتی؟ و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت این که عالیه آخه نشونه به اینکه لیلی
به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره .دلیل اول اینکه خواب بودی و بیدارت نکرده به طور حتم به خودش
گفته اون عزیز دل من که تو خواب نازه چرا بیدارش کنم و دلیل دوم اینکه وقتی بیدار می شی گرسنه
بودی و لیلی طاقت این رو نداشته پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری. مجنون سری تکان
داد و گفت نه اون می خواسته بگه تو عاشق نیستی اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد تو رو
چه به عاشقی تو بهتره بری گردو بازی کنی!