♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

فتوکلیپ بسیار زیبای میثم ابراهیمی با نام ته تنهایی

فتوکلیپ بسیار زیبای میثم ابراهیمی با نام ته تنهاییفتوکلیپ بسیار زیبای میثم ابراهیمی با نام ته تنهایی ... کاری از : مسعود سلوکی دانلود با کیفیت بالا Download-190MB دانلود با کیفیت خوب Download-26MB

آهنگ بنیامین و میلاد باران با نام مـیـرم

آهنگ بنیامین و میلاد باران با نام مـیـرم آهنگ خاطره انگیز و احساسی بنیامین و میلاد باران با نام مـیـرم ... *** Benyamin Ft. Milad Baran - Miram

رهــا نمیکنم

تـو بـرای مـن خودِ غـرورمــی ***  من غـرورمــو رهــا نمیکـــنم

                         

آنگاه...

آنگاه که غرور کسی را له میکنی انگاه که آرزوهای کسی را ویران میکنی آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی انگاه که حتی گوشت را میبندی تا صدای خرد شدن غرورم رو نشنوی آنگاه که خدا را میبینی اما بنده ی او را نادیده میگیری میخواهم بدانم دستات را به سوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟؟؟!!!!!!!        ...  

زندگی چیست؟

     

قشنگه...،اگه قابل دونستین یه نگاه بندازین...

قاصدک آمده بود و چه سرگردان بود

گفتم او را:چه خبر آوردی؟...هیچ نگفت!

گفتم :از کوی و کنارم خبری داری؟...او هیچ نگفت!

گفتمش:خبر عهد و وفا  یا خبر وصل و نگار؟یا که از مرگ رقیب؟ولی    نه...خبر مرگ رقیبم هرگز

جز من و او که رقیبی نیست!

او رقیب من و من عاشق او برده از من دل و من هم باید بتوانم که دل از   او     ببرم!

آه چه شد؟ چه شد ای قاصدک بی خبرم؟

لب گشود و گفت این بار...

آمده ام تا خبری را ببرم!گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو...

زندگی چیست؟بگو عشق کجاست؟و چقدر این عشق به حقیقت نزدیک     است؟

گفتمش:پس بشنو آنچه که من می گویم و ببر آن را

نزد او بی کم و کاست

زندگی را هرکس به طریقی بیند

یکی از دل،یکی از عقل،یکی از احساس،دیگری با شعر،آن یکی با پرواز...

گفته اند:حسی است از غربت مرغان مهاجر

و چه زیبا گفته اند...

تو به آن یار بگو زندگی باران است زندگی دریاست

زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید

زندگی راز شگفتی است که جان می جوید

زندگی عزم سفر کردن دل در راه معشوق است

زندگی آبی دریاست و عشق غرق دریا شدن است

ولی ای دوست بدان می توان غرق نشد

می توان ماهی این دریا شد

شاد و خرم به شنا پرداخت

شرطش آنست که عاشق نشویم

جای آن از ته دل

و از سر جان

همه را دوست بداریم

همه چیز و همه کس

همه نقش و همه رنگ

همه شادی همه غم

به خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیست

و نمی دانم از کی با خودم حرف زدم!!!

و صد افسوس که آخر نشنید از من

زندگی انگوریست...

دانه دانه باید آن را خورد

زندگی خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر

زندگی باور دریاست در اندیشه ی ماهی در تنگ

زندگی فهم نفهمیدن هاست

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است جهانی با ماست

آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده ای از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم...

یا حسین

عمریه نشسته ام بر سر خاکت یا حسین می دهم هر روز و شب از دل سلامت یا حسین همه زندگیم بسته به یک نگاه تو زده ام تموم قلبم به نامت یا حسین مهربون ارباب من ای گل ناز فاطمه می کنم نام تو را همیشه بر لب زمزمه می دونی عاشقتم دیوونتم حیرونتم هر چی با اسم شما حال می کنم بازم کمه عمریه این دلم گره زدم به کوی تو بگذار تا که شود قبله من ابروی تو نکنه ردم کنی تو را به جان زینبت تسلیت عرض میکنم به همه ی شما که عاشق امام حسین هستید

سلام  دوستان خوبم خوبید امید وارم خوب و خوش و سر حال باشید امتحانات من شروع شده این چند وقت آپ نمی کنم برام نظر بزارید بررسی می کنم.

دوست داشتن دل می خواهد نه دلیل پس دوستت دارم بی دلیل

دوست داشتن تنها چیزی است که نوبتی نیست پس خارج از نوبت دوست دارم

به جرم عشق زخمی در بدن دارم مرا لایق بدانی یا ندانی دوستت دارم

یک داستان واقعی

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی. 

مردی در سلف سرویس(داستان کوتاه و خواندنی)

شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید(داستان کوتاه)

«امت فاکس» نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت …

وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.

اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند،شدت گرفت.

از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند ؛  در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود،نزدیک شد و گفت:

«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید!موضوع چیست؟مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»

 مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!»

 سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:

« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید،پول آن را بپردازید،بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید…! »

 امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.

اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است :

همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم …؟!!

در حالی که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم،برگزینیم…

 از کتاب: شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید/مسعود لعلی

مدیریت زمان با شناخت سنگهای بزرگ!!(خواندنی و آموزنده)

یک کارشناس مدیریت زمان که در حال صحبت برای عده ای از دانشجویان رشته بازرگانی بود، برای تفهیم موضوع، مثالی به کار برد که دانشجویان هیچ وقت آن را فراموش نخواهند کرد.

او همانطور که روبروی این گروه از دانشجویان ممتاز نشسته بود گفت: "بسیار خوب، دیگر وقت امتحان است!"
سپس یک کوزه سنگی دهان گشاد را از زیر زمین بیرون آورد و آن را روی میز گذاشت.
پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ که هر کدام به اندازه ی یک مشت بود را یک به یک و با دقت درون کوزه چید.
وقتی کوزه پر شد و دیگر هیچ سنگی در آن جا نمی گرفت از دانشجویان پرسید:

"آیا کوزه پر است؟“
همه با هم گفتند: بله
او گفت: "واقعاً؟“
سپس یک سطل شن از زیر میزش بیرون آورد. مقداری از شن ها را روی سنگ های داخل کوزه ریخت و کوزه را تکان داد تا دانه های شن خود را در فضای خالی بین سنگ ها جای دهند.
بار دیگر پرسید: "آیا کوزه پر است؟“
این بار کلاس از او جلوتر بود، یکی از دانشجویان پاسخ داد:
"احتمالا نه"
او گفت: "خوب است" و سپس یک سطل ماسه از زیر میز بیرون آورد و ماسه ها را داخل کوزه ریخت.
ماسه ها در فضای خالی بین سنگ ها و دانه های شن جای گرفتند. او بار دیگر گفت:
"خوب است"
در این موقع یک پارچ آب از زیر میز بیرون آورد و شروع به ریختن آب در داخل کوزه کرد تا وقتی که کوزه لب به لب پر شد. سپس رو به کلاس کرد و پرسید :"چه کسی می تواند بگوید نکته این مثال در چه بود؟"
یکی از دانشجویان مشتاق دستش را بلند کرد و گفت: این مثال می خواهد به ما بگوید که برنامه زمانی ما هر چقدر هم که فشرده باشد، اگر واقعا سخت تلاش کنیم همیشه می توانیم کارهای بیشتری در آن بگنجانیم.
استاد پاسخ داد:"نه!
نکته این نیست، حقیقتی که این مثال به ما می آموزد این است که اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت.
سنگ های بزرگ زندگی شما کدام ها هستند؟
فرزندتان، محبوبتان، تحصیلتان، رویاهایتان، انگیزه های با ارزش، آموختن به دیگران، انجام کارهایی که به آن عشق می ورزید، زمانی برای خودتان، سلامتی تان و ..."
به یاد داشته باشید که ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آن ها دست نخواهید یافت.

اگر با کارهای کوچک (شن و ماسه) خود را خسته کنید، زندگی خود را با کارهای کوچکی که اهمیت زیادی ندارند پر می کنید و هیچ گاه وقت کافی و مفید برای کارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت.
پس امشب یا فردا صبح، هنگامی که به این داستان کوتاه فکر می کنید، این سوال را از خود بپرسید:
"سنگ های بزرگ زندگی من کدام اند؟” آنگاه اول آنها را در کوزه خود بگذارید.

قیمت معجزه ! (یک داستان خواندنی)

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند.
فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد
بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد
من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار.

آری خداوند بندگان درمانده اش را همواره یاری می کند. 

پسرک و مداد پدربزرگ (خواندنی و آموزنده)

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.

نقصی که سبب موفقیت شد! (حتما بخوانید!)

راز مــوفـقـیــت! کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد… پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی! یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. 

 راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از “بی امکانی” به عنوان نقطه قوت است.