کاش یادت نرود ...
روی آن نقطه پر رنگ بزرگ ..
بین بی باوری آدم ها ...
یک نفر می خواهد...
با تو تنها باشد...
نکند کنج هیاهو بروم از یادت...
عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی ...
دوستت خواهم داشت بی آنکه بگویم ...
درد دل خواهم گفت بی هیچ گمانی ...
گوش خواهم داد بی هیچ سخنی ...
در آغوشت خواهم گریست بی آنکه حس کنی...
در تو ذوب خواهم شد بی هیچ حراراتی..
.
.
.
اینگونه شاید احساسم نمیرد
داستان مامان صد در صد واقعی داستان من ومامان دنبال چی میگردی؟..... هرچی بخوای
ما نداریم که!!!.....بعضی چیزا رو داریم بقیه رو هم بعدا میاریم!!!! داستان مامان رو الان
داریم .. .. .. . ..این نبود؟؟؟ چی بود؟؟ داستان زن عمو یاشاید هم داستان زن دایی خلاصه
یه چیزی تو همین مایه ها بوده دیگه نبوده؟؟؟؟؟ به هرحال خوش اومدی قدمت روی چشم
به دنبال کدامین قصه و افسانه می گردی؟! در این بیغوله رد پایی از یاران نمی یابی چراغ
شیخ شد خاموش و این افسانه روشن شد که در شهر بدان میراثی از انسان نمی یابی
نمی خوام بهت فحش بدم(قبلا فحش می دادم ولی یکی گفت دیگه فحش نده منم گفتم به
روی چشم ) و نمیخوام بگم که
آدم بدی هستی ولی میخوام بهت بگم یاشاید بهت یادآوری
کنم که: این چیزا فقط مکر وحیله ای ناجوون مردونست که زندگیت رو خراب میکنه این چیزا
فقط تمایلات کوتاه مدته که خیلی زود خستت میکنه این چیزا فقط یه سری دروغه که
افسردت میکنه این چیزا فقط به باد دادن عمرو جوونیته این چیزا فقط گناه و معصیته (البته
اگه هنوز برای گناه حرمت قائل میشی!!!) صد بار بدی کردی ودیدی ثمرش را خوبی چه
بدی داشت که یک بار نکردی اگه از روی کنج کاوی اومده بودی اینجا برو ودیگه هم دور این
چیزا نگرد ولی اگه از عمد و به نیت گناه کردن اومده بودی(به قول معروف سابقه داری)
مطالب قبلی رو هم بخون تا تو هم بری و دیگه این طرفا نیای!!! راستی فکر نمیکنی که
دیگه کافیه؟؟؟؟؟ و وقت اون شده که توبه کنی!!!!!
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.. .
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
داستان زیبای ” عشق در بیمارستان “
چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
ادامه مطلب ...توی تکون نخوردن اونقدر ماهرم که راس راسی لنگه ندارم !
توی خوابیدن من از همه جلو ترم .
توی لم دادن رقیب ندارم چون واقعا شکست ناپذیرم .
توی نشستن قهرمان فعلی منم .
بعد ها هم کسی نمی تونه جای منو بگیره .
توی رفتن به عالم رویا
واضحه که از همه سرم .
توی خیره شدن به تلوزیون
شک نکنید که حرف ندارم .
توی هیچ کاری نکردن
بهتر از اونم که حتی بتونید فکرشو کنید .
البته باید اعتراف کنم
که توی کارای دیگه بی عرضه م.
دلهای پاک هرگز خطا نمی کنند سادگی می کنند و امروز سادگی پاکترین خطای دنیاست.......
هر دم از عمر میرود نفسی...
چون نگه می کنم نمانده بسی...
ای که پنجاه رفت و در خوابی...
بقدری درد کشیدم
که به درد بی تفاوت شده ام
بالاتر از سیاهی چه رنگیست
من آن شده ام ...
هرچقدر خودت را از آفتاب پنهان کنی
هرچقدر که پنجره ها را ببندی
هرچقدر که پشت دیوارها پناه بگیری
هرچقدر که چشمانت را ببندی
بالاخره کسی تو را پیدا می کند
هرچقدر که اسم آدم ها را از دفترت خط بزنی
هرچقدر که سیم های تلفن را بکشی
هرچقدر که عکس های قدیمی را پاره کنی
بالاخره کسی پیدا می شود
که تو را پیدا کند ...
پشت یک پنجره
یا ته یک کوچه
و یا مچاله میان یک عکس کهنه
آخر سر کسی تو را پیدا می کند ...
بقدری درد کشیده ام
که به درد بی تفاوت شده ام
رو کرده به من میگه : چرا کتکم نمی زنی ؟
چرا بهم فحش نمیدی ؟
چرا کم محلم نمیکنی ؟
چرا همیشه مهربونی ؟
چرا اینقده خونسردی ؟
چرا عصبانی نمیشی ؟
چرا باهام لج نمی کنی ؟
.
.
.
.
پ/ن : هنوز بچه ای .
خلایق !
هرچه لایق .