بغضی خسته دردی کهنه
زنی جامانده از قافله خوشبختی
کوله بارش یاد ها فریادها
اغوش سینه اش تنها پناه دستهاش
گهی اهسته و ارام
گهی چون موجی بی پروا پیش می راند
قایق کهنه ارزوها
گاه در خود اندیشه کنان میپرسد پس کجاست
باغ زیبای رویاها؟
چون من ایا خسته ای جامانده از یاد رفته ای
این زمان شیون کنان
گرمی دست تو را میخواند؟