دود می خیزد زخلوتگاه من
کس خبر کی دارد از ویرانه ام
بادرون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام
دست از دامان شب برداشتم
تابیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
برتن دیوار ها طرح شکست
کس دگر رنگی دراین سامان ندید
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تابدین منزل نهادم پای را
ازدرای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک براین سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز ازخلوتم
بادرون سوخته دارم سخن
سهراب سپهری
(هشت کتاب)