♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

لیلی و مجنون

 

یه روز لیلی و مجنون با هم قرار می زارن. لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست

 داری منو ببینی؟ اگر نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ منم میام تا ببینمت مجنون که

شیفته ی دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست ولی مدتی

 که گذشت خوابش برد. نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از کیسه ای که به

همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت توی جیبهای مجنون و رفت.

مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت ای دل غافل یار آمد و ما در

 خواب بودیم و افسرده و پریشون برگشت به شهر. در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید چرا

 اینقدر ناراحتی؟ و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت این که عالیه آخه نشونه به اینکه لیلی

 به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره .دلیل اول اینکه خواب بودی و بیدارت نکرده به طور حتم به خودش

گفته اون عزیز دل من که تو خواب نازه چرا بیدارش کنم و دلیل دوم اینکه وقتی بیدار می شی گرسنه

بودی و لیلی طاقت این رو نداشته پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری. مجنون سری تکان

داد و گفت نه اون می خواسته بگه تو عاشق نیستی اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد تو رو

چه به عاشقی تو بهتره بری گردو بازی کنی!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد