بغضی که هر شب با خودم به رختخواب میبرم ...
انتظاری که هر روز از گوشی ام دارم که تو باشی...
کابوسی که فرق خواب و بیداری رو فراموش کرده و همیشه همراهم شده ...
لحظه های که مثل بختک گردنم رو گرفته و خفه ام میکنه...
چشمهای خیسی که وقتی آف میشی آبرومو میبرند...
جنگی که میکنم با مغزم تا آلزایمر بگیره هیچ خاطره ای از تو یادش نیاد...
دستی که سرد شده منتظر دستهات مونده...
صفحه های وبلاگی که، میدونن خواننده ای ندارند ولی هر روز پر میشند ...
اسمی که آرزو میکنم صداش کنم و راضی هستم به «هوم » گفتنش ....
عکسهای که هر روز روی سینه ام میزارم و سوزش سینه ام رو آروم نمیکنه....