کلمه ای بودم ساکت و دلتنگ در طبقه ای از آسمان ...تو از پشت پنجره ی ازلی نگاهم کردی ... و من غزلی شدم بر لبان هستی ...
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست وهم شکستم داد دل
اگرمن شاعرم شعرم توهستی
اگرمن عاشقم عشقم توهستی
اگرمن یک کتاب کهنه هستم
بدان زیباترین برگش توهستی
تو دریایی و من موجی اسیرم
که میخواهم در آغوشت بمیرم
بیا دریای من آغوش برکش
نمیخواهم جدا از تو بمیرم
تو مپندار که از عشق تو دل برگیرم
ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم
بعد صد سال اگر از سر قبرم گذری
من کفن پاره کنم عشق تو از سر گیرم
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
یک نفرآمد قرارم را گرفت
برگ و بار و شاخسارم را گرفت
چهار فصل من بهاران بود ، حیف
باد پائیزی بهارم را گرفت
اعتباری داشتم در پیش عشق
با نگاهی ، اعتبارم را گرفت
عشق یا چیزی شبیه عشق بود
آمد و دار و ندارم را گرفت
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم ، کسی یار کسی نیست . . .