دختر زیبایی بود. پشت پنجره بود. او هم نگاه پسر میکرد. نگاهش که ادامه داشت پسر جرأت کرد. اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. دختر لبخند زد. بعدا پسر فهمید چه لبخند تلخی است. نگاه هم میکردند. پسر این دست اشاره کرد که دختر بیرون بیاید. صورت دختر گرد و معصومانه بودکاغذ مچاله شده ای را از پنجره بیرون انداخت. رویش نوشته شده بود
از من بگذر ... چون نمیتوانم
پا و آن پا کرد. سه بار تا سر کوچه رفت و برگشت. باز با