♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

درسوگ اربعین درسوگ اربعین درسوگ اربعین درسوگ اربعین درسوگ اربعین

درسوگ اربعین...

 

 

 

صدای پای اشتران ازدل کویر می آید کاروانی خسته وغم دیده ومحزون هرکسی سربه کنج کجاوه گذاشته وآرام آرام می گرید، باد با رقص جنون آمیزخود شنهای صحرا راپا به پای خودبه وجد آورده وبه آسمان می برد.
صدای زوزه باد هرازگاهی مصیبت دیدگان راازدل دریای غم بیرون می آورد.
آری، کاروان اُسرا اینک به سمت مدینه باز می گشت، مدینة النّبی  که اینک محزون وداغدار پسر پیامبر بود.
هنگامی که کاروان به دوراهی عراق ومدینه رسید، ناگهان نسیمی ازجانب کربلا دختر امام حسین(علیه السلام)
را متوجّه خود کرد.
آه چه لحظه ای بود، صدای شیون اوبلند شد وهمه رامتوجّه خود نمود همگی مست نسیم کوی حسین(علیه السلام)
گشتند.
باهم به ساربان گفتند که ماراازدشت کربلا ومزار یارعبورده.
قافله مسیرخودرا تغییرداد زمان فراق دیگربه سرآمده بود وعاشقان به کوی معشوق نزدیک می شدند.
هرچه این فاصله کمترمی شد برشور وافغان کاروان افزوده می گشت.
هنگامی که آن پروانگان به مدفن خورشید رسیدندازروی ناقه ها همچون برگ خزان خودرا به زیر افکندند.
هرکس قبر عزیزی رادر آغوش گرفت صدای فغان وناله درتمام صحرا مستولی گشت. جابربن عبدالله انصاری نیز که دراربعین به کربلا رسیده بود، با داغدیدگان هم ناله شد.
یکی می گوید: همینجا بودکه عزیزخودراازدست دادیم.
یکی دیگرمی گوید: همین جابود که خیمه های ماراآتش زدندواموالمان راغارت کردند.
آه همین جابودکه شمرباشمشیرسرازبدن حسینم(علیه السلام)
جداساخت.
وای عمویم، این جابودکه اورا به شهادت رساندند.
وای پسرم علی اصغر صدای جانسوز رباب شوردیگری به این مرثیه خوانی می داد. اوسخت می گریست، خدااین جابودکه با تیرسه شعبه گلوی کوچک اصغرم راهدف گرفتند.
آری هرکسی به نحوی ازدل غم دیده اش عقده گشائی می کرد.
دراین اثنا بی بی زینب کبری(سلام الله علیها)
خودراتمام قدبرروی قبر برادرانداخت وبااشک وآه وصدای محزون گفت:
ای وای برادرم حسین جان، ای وای محبوب دل پیامبرخدا، ای فرزند مکه ومِنی. ای پسر فاطمه زهرا(سلام الله علیها) وای فرزند علی مرتضی(علیه السلام)
.
ای برادر،  شرمنده ات گشتم که نازدانه ات رقیه رادرخرابه شام جا گذاشتم .
ای برادر، اگراینجا نامحرم نبود، جای تازیانه وسنگها رابه تونشان می دادم.
ای برادرماراخارجی خواندند وازبالای بامها برماسنگ زدند وبررویمان خاک وخاکسترپاشیدند.
ای عزیز مادرم ای میوه قلبم و...
ناگهان زینب بی هوش شدوبه زمین افتاد.
 

تاریخ : بیستم صفر سال 61 هجری قمری

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد