نمونه کامل یک روشنفکر بچه مایه دار فرانسوی , که میراث پدرش را با بی پروایی به نابودی کشاند.
شارل در قرن 19 ( 9 آوریل 1821 ) در پاریس به دنیا آمد.پدرش یک عالمه دوست هنرمند داشت . به خاطر همین شارل در یک محیط روشنفکرانه بزرگ شد بعد از مرگ پدرش با مادرش زندگی کرد تا 21 سالگی که ثروت پدرش به او رسید و او را ثروتمند کرد . اما شارل مثل همه بچه پولدارها بورزوا در زمان کمی ثروت را به باد داد و شروع کرد به شاعری ; در ضمن شارل مثل همه شاعرهای نازک نارنجی در 45 سالگی سکته کرد و از دنیا رفت .
- روانکاوی ما به دیوانگان می ماند که جنونشان را در تقلای ادراکش دامن می زنند.
- زندگی بیمارستانی است که هر بیمار آن دیوانه وار می خواهد تختش را عوض کند.
- شاعر در آسمانها آشنای نزدیکی است که کمانداران را به سخره می گیرد و تلاطم طوفان را می ستاید اما روی زمین در میان هیاهوی آدمیان از راه رفتن عاجز است , بال هایش سد راهند.
- تنها سه نفر ارزش احترام دارند : کشیش , سرباز , شاعر ; دانستن , کشتن و آفریدن.
- تخیل ملکه سرزمین حقیقت است و امکان پذیری تنها یکی از ولایاتش . علیا حضرت خویشاوند ابدیت اند.
- پرداختن به زیبایی دوئلی است که در ان هنرمند , هراسان گریه سر می دهد پیش از آنکه به خاک بیفتد.
- به پایان بردن کارها چه لذتی دارد وقتی که نفس کار به قدر کافی لذت بخش است.
- نبوغ چیزی جز کودکی بازیافته به اراده نیست , کودکی ای که در ظهور دوباره اش به مدد یک ذهن تحلیل گر قادر است بر انبوه اندوخته هایی که ناشیانه تلنبار شده اند , فرمان براند.
- باید کار کرد , اگر نه از روی تمایل لااقل از یاُس , سرگرمی از کار , کسل کننده تر است.
- این کشتی های راست قامت آراسته که نرم و سبک روی آب های ارام می خرامند , این کشتی های تنومند با حضور رخوتناک و خاطره انگیزشان ایا با زبان بی زبانی به ما نمی گویند ; کی به شادمانی لنگر می اندازیم.
- منم , گورستانی که ماه از ان بیزار است.
قطعه شعری از شارل :
ناقوس تَرَک خورده:
چه تلخ است و چه شیرین
شب های زمستان
کنار آتشی که می تپد و دود می شود
گوش دادن ، به خاطراتی قدیم که بیدار می شوند ، آرام، آرام
به صدای زنگ قافله ای در مِه
خوشبخت ناقوسی، با گلوگاهی
گر چه پیر و خسته
وفادارانه و سرخوش
فریادهای مذهبی اش را نوحه می کند
چون سرباز شب پای پیری .
و من روحی ترک خورده دارم
که وقت دردمندی اش می رود، تا هوای سرد شب را
با نوایش پر از حضور کند
و گاهی صدایش به غم می نشیند
در ساحل برکه ای از خون
بر پشته ای از کشته ها
و می میرد ، آرام
بی حتی دست و پا زدنی
در اوج تمنّای بودن.