♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

شارل بودلر

نمونه کامل یک روشنفکر بچه مایه دار فرانسوی , که میراث پدرش را با بی پروایی به نابودی کشاند.

شارل در قرن 19 ( 9 آوریل 1821 ) در پاریس به دنیا آمد.پدرش یک عالمه دوست هنرمند داشت . به خاطر همین شارل در یک محیط روشنفکرانه بزرگ شد بعد از مرگ پدرش با مادرش زندگی کرد تا 21 سالگی که ثروت پدرش به او رسید و او را ثروتمند کرد . اما شارل مثل همه بچه پولدارها بورزوا در زمان کمی ثروت را به باد داد و شروع کرد به شاعری ; در ضمن شارل مثل همه شاعرهای نازک نارنجی در 45 سالگی سکته کرد و از دنیا رفت .

  • روانکاوی ما به دیوانگان می ماند که جنونشان را در تقلای ادراکش دامن می زنند.
  • زندگی بیمارستانی است که هر بیمار آن دیوانه وار می خواهد تختش را عوض کند.
  • شاعر در آسمانها آشنای نزدیکی است که کمانداران را به سخره می گیرد و تلاطم طوفان را می ستاید اما روی زمین در میان هیاهوی آدمیان از راه رفتن عاجز است , بال هایش سد راهند.
  • تنها سه نفر ارزش احترام دارند : کشیش , سرباز , شاعر ; دانستن , کشتن و آفریدن.
  • تخیل ملکه سرزمین حقیقت است و امکان پذیری تنها یکی از ولایاتش . علیا حضرت خویشاوند ابدیت اند.
  • پرداختن به زیبایی دوئلی است که در ان هنرمند , هراسان گریه سر می دهد پیش از آنکه به خاک بیفتد.
  • به پایان بردن کارها چه لذتی دارد وقتی که نفس کار به قدر کافی لذت بخش است.
  • نبوغ چیزی جز کودکی بازیافته به اراده نیست , کودکی ای که در ظهور دوباره اش به مدد یک ذهن تحلیل گر قادر است بر انبوه اندوخته هایی که ناشیانه تلنبار شده اند , فرمان براند.
  • باید کار کرد , اگر نه از روی تمایل لااقل از یاُس , سرگرمی از کار , کسل کننده تر است.
  • این کشتی های راست قامت آراسته که نرم و سبک روی آب های ارام می خرامند , این کشتی های تنومند با حضور رخوتناک و خاطره انگیزشان ایا با زبان بی زبانی به ما نمی گویند ; کی به شادمانی لنگر می اندازیم.
  • منم , گورستانی که ماه از ان بیزار است.

قطعه شعری از شارل :

ناقوس تَرَک خورده:

چه تلخ است و چه شیرین

شب های زمستان

کنار آتشی که می تپد و دود می شود

گوش دادن ، به خاطراتی قدیم که بیدار می شوند ، آرام، آرام

به صدای زنگ قافله ای در مِه

خوشبخت ناقوسی، با گلوگاهی

گر چه پیر و خسته

وفادارانه و سرخوش

فریادهای مذهبی اش را نوحه می کند

چون سرباز شب پای پیری .

و من روحی ترک خورده دارم

که وقت دردمندی اش می رود،  تا هوای سرد شب را

با نوایش پر از حضور کند

و گاهی صدایش به غم می نشیند

در ساحل برکه ای از خون

بر پشته ای از کشته ها 

و می میرد ، آرام 

بی حتی دست و پا زدنی

در اوج تمنّای بودن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد