و حالا فرض کنیم که اصلا با همان نخستین درخواست پسرک برای نمایان ساختن ابروها دختر شیرازی حجاب را تمام و کمال برمیداشت چنان که همه چیز نمایان میگشت! خوب، بیحیا پسر دیگر خناق میگرفت و نطقش کور میشد! و خوب دیگر حرفی هم برای گفتن نداشت. واین طوری قضیه ختم میشد و سالها بعد آدم بیکاری مثل من هم نمینشست و در چند و چون این ماجرای واقعا عجیب و احمقانه غور و تفحص کند.
بنا به حکم عقل سالم تقاضای پسر بیحیا همانقدر فاقد منطق است که خودداری سرسختانه دخترشیرازی در اجابت آن. اما به نظر میرسد که دختر شیرازی در این ماجرا نسبت به پسر بیحیا صداقت کمتری دارد. هدف بیحیاپسر تماشای دختر شیرازی بدون حجاب است و این موضوع را در همان اول بیان کرده و با سادگیزحاصی که سر به بلاهت میزند نیز مرتب این خواسته را تکرار می کند. اما اگر هدف صادقانه دختر همان باشد که میگوید، یعنی نگه داشتن آن حجاب، استراتژی انتخاب شده چندان موفق نیست. چرا که باعث میشود تا همان اندامی را که تلاش در پوشاندش داشتهاست به موضوع گفتمان تبدیل شود. از این گذشته خود دختر نیز به این جریان دامن زده و با تعریفهای آنچنانی از آنچه که پوشانده است به آتش این گفتمان (و پسر بی حیا) دامن میزند:
کمون تو بازار ندیدی؟ این هم مثل اونه!
برگرد، نرخش گرونه!
پس به عبارتی ما در این ماجرا با یک بیحیا پسر ابله سرکار داریم و یک دخترشیرازی دغلکار!
اما این که در این ماجرا کدامیک دیگری را سرکار گذاشته بود نیز خود میتواند موضوع تحقیقی جداگانه باشد و طبعا پس از گذشت اینهمه سال قضاوت قطعی در این باب هم آسان نخواهد بود، اما آنچه که با اطمینان میتوان گفت این است که هردو آنها ما را، یعنی منی که اینها را نوشتم و شمایی که آنرا خواندید را به یقین سر کار گذاشتند. ناراحتی هم ندارد، که زندگی جز همین سرکار رفتنها نیست.
حتی دروغگویی دختر شیرازی به ظاهر محجبه را نیز خیالی نیست که عشق نیز در همین پیچشهای دروغین در دالانهای سرد و تاریک حقیقت شکل می گیرد. پس در پایان این سخن نیز ، جدای از هر آنچه که گفتیم و شنیدید، میخواهم به عنوان حسن ختام تشکر مخصوص و فرواوان خود را تقدیم دختر شیرازی مغلطهکار و بیحیا پسر هالو کنم که با آن گفتمان پوچ و بی سروتهاشان ترانهی زیبای دخترشیرازی را (بخصوص با صدای سیمابینا) به همه ما هدیه دادند.
/