♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

امروز...

امروز

یک لحظه دلم خواست

که... روی خطوط سفید...

بــ ریده بریـــ ده وسط خیابان...

بایستم!!!

و بگذارم که مرگ از زندگی سبقت بگیرد...!!!

یک نگاه با عشق ….

یک نگاه با عشق ….
بهتر از هزار بار گفتن دوستت دارم بدون عشقه…
من سکوت می‌کنم
تو خوب به چشمان من نگاه کن نازنینم..

چقدر سخته...

چقدر سخته بدونی که اونی که میخواییش نمیمونه
و با یک معذرت خواهی بگذاره بره
تنهات بگذاره
تنها
بدونی تمام حرفهاش دروغ بوده
خیلی سخته!!!!!!!!!!!!

آیا می‌توانید در این عکس، چهره مخفی شده یک زن را ببینید؟!!

در این تصویر به جز خط‌های عمودی سفید و مشکی، چه تصویری را مشاهده می‌کنید؟



برای مشاهده تصویر پنهان در این مطلب می‌توانید از مانیتور چند قدم فاصله بگیرید حالا به ما بگویید در این تصویر چه مشاهده کردید؟


بدترین درد

بدترین درد این نیست که ..............  عشقت بمیره !

بدترین درد این نیست که ..............  به اونی که دوسش داری نرسی!

بدترین درد این نیست که ..............  عشقت بهت نارو بزنه !

بدترین درد اینه که  ..............  یکی رو دوست داشته باشی و اون ندونه !

 


اس ام اس...

من چرک نویس احساسات تو نیستم ! "دوستت دارم" هایت را جای دیگری تمرین کن ...!

 پرسیدی عشق سیخی چند؟ برای تو که کیلویی عشق میخری " مفت " برای من که قطره قطره عشق گدایی کرده ام " بسیار " .......!

داستان عشق

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد  می شدند به

 سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او  گفتند: باید ازت

    عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.پیرمرد غمگین شد، گفت: عجله دارم و نیازی به

  عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

  “زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و

  صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه

  گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت:

   وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟  پیرمرد با صدایی

  گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.


عاشقانه

خنکای وجودم 


و گرمای تن ات


باران را به گریه می آورد


وقتی که


ریشه اهی وصال من و تو در خاک دل تنیده می شود


تا در آستانه زندگی مشترک


گل های ما به رویند