♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

♥جوجو طلایی♥

♥هر چی به ذهنت برسه این تو هست♥

داستان عشق

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com  

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد  می شدند به

 سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او  گفتند: باید ازت

    عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.پیرمرد غمگین شد، گفت: عجله دارم و نیازی به

  عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

  “زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و

  صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه

  گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت:

   وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟  پیرمرد با صدایی

  گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد