اکنون که پیشانی رنگ پریده ام را میان دستهای تو قرار داده ام .
اکنون که مدت هاست نفس شیرین و عطرالودت راکه میان تاریکی محو میشود بوئیده ام...
اکنون که میتوانم گوش بدهم که تو کلمات شیرینی که قلب را به لرزه میاوری بگوئی...
اکنون که دیده ام تو گریسته ای,
اکنون که دیده ام تو لبخند زنان دهانت بردهانم و چشمانت بر چشمانم نهاده ای..
اکنون که دیده ام پرتوی از ستاره بخت تو که همواره در افول بود روی سرم درخشیدن اغاز کرد.
اکنون که دیده ام میان موج زندگی من برگی از گل سرخی که زمانی چیده بودی افتاده..
میتوانم به سالهای زودگذر عمر بگویم بگذرید همیشه بگذرید من نمیخواهم پیر شوم.
بروید و با گلهای خشکیده و فانی شونده خود دور شوید.
من در زندگی گلی دارم که هیچ کس نمیتواند انرا بچیند!
بالهای قوی شما در حال عبور نمیتواند کوچکترین اسیبی به ان برساند.
اتش جان من روشنتر از ان است که به خاکستر شما خاموش شود عشق قلب من بیش از ان است که شما در یاد دارید...